- دوشنبه ۷ فروردين ۹۶
- ۰۴:۰۹
به خودتون نگاه کنید چون میبینید که خودتون هم بدون اشتباه واشکال نیستید!!
- ۱۳۷
کاش یکی بود باهاش حرف میزدم:/...
من همیشه از تنهایی میترسیدم و بغض میکردم ولی من همیشه تنها بودم هیشکی اونقدر نزدیک بهم نبود که بدونه وبفهمه که واقعا چی هستم شاید یک یا دونفر که اوناهم تا تونستن سواستفاده کردن و بعدش رفتن کاش زندگی انقدر سخت نبود...
باید با سرگیجم کنار بیام و برم از بالای میزم جعبه سوبرانی رو بردارم الان که حالم بده فک کنم وقتش رسیده که یکی ازون دوتا سیگارای خوشرنگو بکشم که شاید معجزه کنه و حالم خوب خوب بشه!
گیجم و یکم مریض انگار!چقدر دلم میخواست کل بدنم الان یخ بود و سرم گیج نمیرفت و داشتم یه فیلم خوب میدیدم اما در حال حاضر خوابیدمو پاهامو جمع کردم تو بدنم و دارم آهنگای zazرو گوش میدم و گلوم خشک خشکه و از دماغمم خون میاد و دماغمم کیپه و حس میکنم مبلی که روش خوابیدم داره پرواز میکنه و اینور اونور میره و منم نمیتونم کاری کنم چون اگه کاری کنم میخورم به دیوار چونکه سرم گیج میره...
کاش تو سال جدید یاد بگیرم آدمارو درست و کامل از یاد ببرم و هیچوخ دیگه مثالی نباشن واسه یه کار بد که اره فلانی این مدلی بود وازین حرفا!
کاش کاشکی بجای حال الانم توی پاریس بودم و داشتم هی چرخ میزدم و دوچرخه سواری میکردم(بلد نیستم دوچرخه برونم ولی رویا رویاعه دیگه!)بعدشم zazرو بلند بلند میخوندم و رو دیوارای پاریس نقاشی میکردم و یه طراح مد خفن میبودم ولی...(باید این قسمت از متنم رو بعدا حذف کنم چون خیلی ناراحت کننده اس!)
داشتم اینستارو نگاه میکردم یه پست بود راجبه مادربزرگ مهربان که نوه اش پست کرده بود که گفته بود چقدر مادربزرگش را دوست دارد و چقدر هربار که میرود پیش او اضافه وزن پیدا میکند
برای من مادربزرگ و پدربزرگ مادری ام در عکس هایی خلاصه شده بودند که هربار با مامان میدیدمشان مامان با غم میگفت که اگر بودند من را خیلی خیلی دوست داشتند مخصوصا بابا بزرگ حتما عاشق من میشد...
از پدربزرگ و مادربزرگ پدری ام حتی کمتر از عکس خاطره دارم با اینکه زنده بودند من هیچ وقت ندیدمشان و وقتی مامان بزرگ مرد اصلا ناراحت نشد حتی هربار که یادش میوفتم به خاطر تربیت مزخرف بچه هایش ته دلم لعنت میفرستم و عادت وارانه هربار که بحثش میشود به مامان میگویم که خدا از او نگذرد...
چقدر دلم میخواست الان پدر و مادربزرگ مادری ام زنده بودند و من برایشان کتاب میخواندم و عید پیششان بودیم:)ولی حیف حیف که نیستند...
امروز مامان ساعت هشت صبح بیدارم کرد که تصمیمت رو گرفتی؟
نمیدونم مامان با خودش چی فکر میکرد اما من میخواستم اخر خوابمو ببینم،ببینم که اون دخترصبور ورنج دیده اخر خوابم عاقبتش چی میشه اما مامان انقدر که صدام کرد پاشدم از خواب
دیشبم بهش گفتم که نمیدونم چه کاری دقیقا درسته وعلاوه براینها میترسم اسمشو نبرم اونجا باشه!
حالا مامان امروز رفته که سوال بپرسه...مامان دقیقا فکر میکنه من از اسمشو نبر میترسم اما اصلا اینجوری نیست...من از اینکه تو این قالب یعنی تو جسم فعلیم و روح فعلیم ببینمش بدم میاد دلم میخواد با اقتدار ببینمش با همون اقتداری که خودمو تو خیال میبینم اما خب چه کنم که اگر به مامان بگم که تو همچین فکری ام شاید مسخره ام کنه وشایدم یه جوری نگام کنه که من دیوونه ام:)
+
مهتاب رفته ارمنستان ومن به پیشرفتش حسودیم میشه به چیزایی که داره تجربه میکنه ومن هیچوقت تجربش نخواهم کرد،من ازون ادمام که هیچکس سمتش نمیاد ولی اگه بیان میمونن اینو مطمئنم چون دوستای الانم هم خیلی هاشون نمیخواستن که بیان وباشن...اما این دنیا با دنیای مدرسه فرق داره!
کاش حسود نبودم:دی
+
دیشب از گلس 60هزارتومنی رسیدیم به 45تومن!بعد زا خرید حس کردیم شرمون کلاه رفته به مامان گفتم بیا فکر کنیم که نرفته چون کمتر حرص میخوریم:)
نمیدونم اینهمه سال زندگی کردن با مامان وابستگی آورده یا دلبستگی یا حتی شایدم عادت!
اما زندگی کردن باهاش تقریبا غیر ممکنه وقتی حرفشو گوش ندی،وقتی باهاش مخالفت کنی وقتی
فقط بگی از دستش خسته شدی تا هفته ها باهات سرد رفتار میکنه وقیافه میگیره!به سوالات جواب سر بالا میده وبه ندرت لبخند میزنه.
مامان همیشه دنبال دلیلیه که توجیه کنه همه چیز رو وبه ندرت حق رو به من میده،همیشه جبهه میگیره...
و متاسفانه باید بگم که مامان اصلا و ابدا محبت کلامی و لمسی رو بلد نیست بلد نیست که بچه اش رو بغل کنه یا عزیزم وجون ببنده تنگ اسم بچه اش!
شایدم دارم اشتباه میگم مامان محبت کلامی رو خوب بلده اما زمانی اجراییش میکنه که من با بابا دعوا کردم یا کاملا به حرفش گوش کنم ولی این از نظر من دوست داشتن نیست اون هم از نوع مادرانه!
++
درجه بد بودن بابا شاید کمی کمتره یا شایدم بیشتره وفقط از یه نوع دیگس اما ظاهرا بابا محبت کلامی رو بلده گفتن جمله دوستت دارم رو وبازیگر خیلی خیلی خوبیه
+++
من؟نتیجه بزرگ شدن تو همچین خانواده ای شاید ناراحت شدن به دفعاته شاید گند دماع بودنه شاید نتیجه اش تنهاییه!