- پنجشنبه ۲۳ مهر ۹۴
- ۰۳:۱۱
هیچوقت موقع حرف زدن یا حرف شنفتن به صورت طرف مقابلم نگاه نمی کنم من می ترسم
از چشمام ازینکه لو بدن من کی هستم وچی فکر میکنم می ترسم پس وقتی دیشب تمام وقت بین اون همه
آدمای پولدار،بین اون همه عطرای مختلف گیر افتادم و مربی عزیزمون که یه مرد مو سفید بود فقط منو میدید
وتو چشام زل زده بود وحرف میزد من ترسیدم من خجالت کشیدم لبامو گاز گرفتم حتی لپام داغ شدن
اوضاع بدتر شد وقتی خندید وبهم نگاه کرد مث اونایی که مچ کسی رو گرفتن مچمو گرفت...مچ افکارمو!
من بین اون همه عطر بین اون همه کرواتی بین اون همه خانومای خوشگل فقط یه دختر هیژده ساله بی دست
پا بودم با یه کارت که بزرگ روش نوشته بود پری سا ونزدمش به لباسم!
اون همه تواضع اون همه لبخندای بی منت گویا واسم زیاد بودن اون پسره با اون کرواتش وقتی کاغذمو
انداختم برداشت وگفت ببخشید ومن عین بچه دبستانیا بهش گفتم که جا ندارم که بنویسم
جا ندارم جواب سوال سه رو که بزرگ ترین مشکل زندگیمرو بنویسم اون نه مسخرم کرد نه خندید
بهم گفت برم صفحه بعد بنویسم...
یا اون خانومه که ازم بالبخندش پرسید چند سالمه...
من اونجا فهمیدم مشکل من آدما نیستن مشکلم داغ شدن لپامه همیشه وهمه جا بچه بودنمه!
من یه تخسه مغرور ولجبازو سردرگمم اما توی برگه مشکلاتم ننوشتم من لجبازم اعتماد بنفسم کمه یا
تمرکز ندارم من نوشتم چطور میشه بخشید؟چطور میشه اونایی که بهم بخشیدنو واقعا ببخشم؟این بزرگ ترین
مشکل زندگیمه...
من نوشتم که دل شکسته ترین آدم روی کره زمینم!
که میخوام هم ببخشم وهم فراموش کنم...:)
- ۱۵۴