هیچی:)

  • ۰۶:۰۷
ساعت شیش صبحه:)از صدای زنگ ساعت یکی که میومد فهمیدم:دی
خوشحالم که امروز دانشگاه ندارم و به همون اندازه ناراحتم که طراحی رو جلسه پیش نرفتم و الان نمیدونم چی باید بکشم و چجوری و ناراحتم که من قلممو کنترل نمیکنم و اون منو کنترل میکنه-_-
+
مهتاب رفته انزلی با دوست پسرش خواهر دوست پسرش و دوتا از دوستاش که یکیشون خارجیه:دی
و بله من حسادت میکنم و بله من یک سال و نیمه مسافرت نرفتم:/...
مامان گفت خب بیا ما هم با تور بریم من گفتم نه^_^
کاش یه گربه داشتم حداقل...
+
اینجا تبدیل شده به روزانه نویسی البته از اول هدفم بود خود خود خودم باشم دیوونه بدون استعداد حتی یا بدون حرف خاصی میتونم تا ابد اینجا بنویسم:)
  • ۱۱۲
Designed By Erfan Powered by Bayan