سردرگمی

  • ۱۰:۱۲

امروز مامان ساعت هشت صبح بیدارم کرد که تصمیمت رو گرفتی؟

نمیدونم مامان با خودش چی فکر میکرد اما من میخواستم اخر خوابمو ببینم،ببینم که اون دخترصبور ورنج دیده اخر خوابم عاقبتش چی میشه اما مامان انقدر که صدام کرد پاشدم از خواب

دیشبم بهش گفتم که نمیدونم چه کاری دقیقا درسته وعلاوه براینها میترسم اسمشو نبرم اونجا باشه!

حالا مامان امروز رفته که سوال بپرسه...مامان دقیقا فکر میکنه من از اسمشو نبر میترسم اما اصلا اینجوری نیست...من از اینکه تو این قالب یعنی تو جسم فعلیم و روح فعلیم ببینمش بدم میاد دلم میخواد با اقتدار ببینمش با همون اقتداری که خودمو تو خیال میبینم اما خب چه کنم که اگر به مامان بگم که تو همچین فکری ام شاید مسخره ام کنه وشایدم یه جوری نگام کنه که من دیوونه ام:)

+

مهتاب رفته ارمنستان ومن به پیشرفتش حسودیم میشه به چیزایی که داره تجربه میکنه ومن هیچوقت تجربش نخواهم کرد،من ازون ادمام که هیچکس سمتش نمیاد ولی اگه بیان میمونن اینو مطمئنم چون دوستای الانم هم خیلی هاشون نمیخواستن که بیان وباشن...اما این دنیا با دنیای مدرسه فرق داره!

کاش حسود نبودم:دی

+

دیشب از گلس 60هزارتومنی رسیدیم به 45تومن!بعد زا خرید حس کردیم شرمون کلاه رفته به مامان گفتم بیا فکر کنیم که نرفته چون کمتر حرص میخوریم:)

  • ۱۲۶
Designed By Erfan Powered by Bayan